شاید حق با کریستین بوبن باشد که « دوران عقاب های بزرگ را گذرانده ایم و به دوره گنجشک های کوچک رسیده ایم» در قریب به اتفاق سروده هایی که ما به ازای زیست فردی-اجتماعی ما هستند گونه ای از حشو، سرایت دارد حشوهایی که دست و دل از کار، کم کرده سطرها را سوی درازگویی سوق داده اند در اصطلاح بلاغت، معترضه ای که اگر حذف شود معنی در خفقان نمی ماند یا بر اساس نظریات ارجاعی، کلمه های باقی مانده نشانگی های لازم برای بودگی متن را در خود دارند و از سقط یا پوسیدگی اش ، می رهانند.
به گزاره شاهدی که از کریستین بوبن آوردم توجه کنید؛ واژه های «کوچک» و «بزرگ»، سبب رنج در هستی آن شده اند زیرا واژه عقاب در کنار واژه گنجشک، رساننده بزرگ است و چه بسا وجوه پنهان دیگری چون تیزبین، سریع، قوی و دیگر تبادر ها! حال آنکه آمدن واژه بزرگ، خود دال کوچکی و رنجوری ساحت معنا در دودمان خوانش و جمال سخن گشته، عارضه ای که دومان از آن با عنوان بدخوانی یاد می کند منتها این بدخوانی از سوی مولف یا مترجم به متن از سویی شنونده یا خواننده تحمیل شده آنها را تا سطح مصرف کننده ای صرف پایین آورده است.
با تمرکز به سخنی که رفت نقب می زنم به شعری از نرگس دوست؛ این شعر در جمعی فرهیخته محل بحث شد. تلاش خواهم کرد نخست امانت داری در نقل قول ها کرده سپس دیدگاه خود را به ایجاز بیاورم؛
میآیی/ با پاهای مستی/ که از گودی کمرت،/ گلی سرخ بلند میشود/ از نژاد کدام اسبی/ که اینگونه / در دشت ارغوانی/ سینهی زنان تورانی/ میتازی؟/ و رودخانهه ی شورشی را/ به جریان میاندازی!/ آهای رستم / این دو اژدهای خفته/ چشمهای تواند/ یا چشمهای سیاه زنی اساطیری!/ زن زیبای چشمهایت را بردار/ و پیاده شو/ از اسب سرکش تن،/ که جنگ دو پیرهن در باد است/ در باد زنان زیادی/ با موهای پریشان / از قلهی تن مردان سیستانی/ با انگشتان وحشی/ برمیگردند/ و رودخانهای زیبا/ از کمرشان سرازیر/ در عمق یک دره / آنجا که ماه از گندمزار / زار / زار / بالا میآید / با کودکانی که افتادهاند/ از پهلوی مرگ / پهلوی مرگ، پهلوی چپ زنیست/ که به چهره، / به معشوقهی تو بیشتر میآید/ بلند شو/ لنگ مرگ را بیرون بکش از یقهی سربازانی / که تیرشان/ زیر نور ماه/ در کمان ابروان زنان سیاهچشم / گیر کرده!/ گیر کردهای رستم / در پوست گراز/ ای گراز وحشتزده از پوستهی تنهایی/ تنها تو میدانی/ که جنگ / از پرندگی سینهی عریان رودابه/ آغاز شده/ آه رودابه،/ زن سیهچشم/ زن سیهگیسو/ پسرت از جنگ تنبهتن برمیگردد/ نبرد پر از سرهایی به شکل گلسرخ است! / و تو میتوانی/ زیر نور ماه / پوست این گراز وحشتزده را/ همچون پیرهنی گران/ بر تن کنی/ و روی ستبر سینهی زالهایی/ که دیرتر به دنیا آمدهاند/ کش و قوس جهان را / در گودی کمر زنی گندمگون/ تماشا کنی/ و باد را/ هوار هوار بکشی/ میبینی / که چگونه رقص انگشتانش/ روی گردنت / دلبری میکند/ رودابه تنت اسب است/ وطنت اسب/ و کوههای اوشیدا/ زیر سم پاهایت / میلرزند/ و زمین از طبیعی بودن / رودخانههایت/ دهان باز میکند/ و تکرار/ نام مردهایی / که دهان سرخات را / در دهانشان/ به آتش کشیدهاند/ و در جنگ پلکهایت/ گلهای سرخ را/ با چشمهای از حدقه درآمده،/ درآوردهاند!/ و به باد تعارف میکنند/ رودابه / دو شاخهی نازک وحشیات / در دهان کودکان سیهچشمی / که نام تو را/ از رودهای شورشی/ میگیرند،/ طعم ماه اناری میدهد!/ بیا مثل آب روان، روانی باش/ و روی زانوهای شاهنامه/ دراز بکش/ آنچنان / که از کشالهی سفید پاهایت، تاریخ پرطمطراق هم کش میآید / در استخوانهای رستم/ رستم اینبار که به دنیا بیاید/ با کفشهای چرمی / پالتوی گوزنی زیر گلولههای برف،/ به خیابانها میآید!/ با گرزی / که امان ببرد/ از دل دختران لب پروتزی/ با رژلبهای بنفش/ و زنانی چشمروشن/ که از سرمهدانهای خالی/ برمیگردند!/ با پوستهای مصنوعی/ زیر نور ماه/ تکههای اندامشان را/ تعارف میکنند/ به آینههای زرنگار
/ پناه میبرند/ به اشکها و ریملهایی/ که روی پلکهایشان / شره میرود!/ و آهسته / زیر لب میگویند/ ه” که گاه میافتد از آ/ چکار باید کرد آه/ ـ آه/ نام تو را / از مسافرانی میپرسند/ که از قطار جهان/ در زیبایی یک رود/ در ماه جاماندهاند/ برگرد رستم/ از این خیابانها / صدای جیغ رودابه، از دهان باد میآید/ با اسبات برگرد به دشت،/ عابران دیوانه / با چاقو لب حوضهایشان نشستهاند،/و برای گردنت خواب تازهای دیدهاند/ گردنت،/ گل سرخیست / در انگشتان معشوقههای/ این حوالی /که صورتشان را/ آینههای ماشینهای آخرین مدل زیباتر نشان میدهد/ زنانی با صورتهای مصنوعی که نام هیچکدامشان / تهمینه نیست!
مهدی رضازاده:
این شعر با همه بلندی اش قابل درنگ است فرازهای چشمگیری دارد
جلیل قیصری:
این شعر تقابل بین صنعت، سنت، اسطوره و روزمرگی را می خواهد بگوید و… در توالی عمودی خود با تکرار رود وگل سرخ و اسب و… سعی می کند سازوارگی اش را نشان دهد اما می شود مصرع هایی را زدود یا جا به جا کرد این یعنی ساخت ذهنی شعر را عاطفه شعری پر می کند نه ارتباط همه مصرع ها و یا مصالح شعری با هم و …ما در زمانی زندگی می کنیم که تمایل دوره ای به ایماژهای زیبا حرف نخست را می زند و ملکه ذهن شده است و …با این اوصاف در این شعر اگرچه اضافه هایی هست اما اندیشگی و اسطورگی هم وجود دارد و گسست ها با ملاط عاطفه پر می شود نه توالی بوطیقایی شعر به معنی پیوند ناگسست جزییات درونی شعر و… اما یک شعر بلند است که از شعر های بلند مکانیکی این زمان که می خوانیم طبیعی تر است و عاطفی تر.
مهدی رضازاده:
در شعری به این بلندی بسی مشکل بتوان به چنین عناصری که اشاره شد (در سخنان جلیل قیصری) دست یافت. از ویژگی بارز شعر این است که زبان چنان صمیمانه است که مخاطب تا پایان از خوانش دلزده نمی شود.
جلیل قیصری:
بله من هم به فرازهای طبیعی اش اشاره کردم اما به اضافه هایش نیز و… از ارسطو به این سو به اندام وارگی شعر اشاره شده است و اولین ساخت گرا، ارسطو است البته یک شعر می تواند با ساخت بسیار منسجم، شعر نباشد و … بیشتر هدفم از این نوشتار عادت دوره ای ما به ایماژهای زیباست و پایان بندی گول زنک و… این شعر بلند کوشیده است به ساخت برسد ولی بلندترین شعرهای جهانی از جاوید یادی ۳۲ ساله به نام فروغ فرخزاد است که هرگز پس از او شعر بلندی به انسجام و کمال شعری اش ندیده ام
مهدی رضازاده:
بله فروغ یک استثناست
مهرداد مهرجو:
دو بار آمدم بخوانم نتوانستم به اتمام برسانم چون برایم خسته کننده بود! درست است فرازهایی درخشان دارد، از اسطوره و بینامتنیت بهره می برد اما چه اتفاقی در متن می افتد؟ کسی از دوستان می تواند بگوید؟ متن حاضر نیاز به فاصله گذاری در جاهایی دارد تا ایجاد مکث کند! در شعر امروزفارسی، شکستن سطرها و همین طور پشت هم آمدن سطرها هم از اصولی پیروی می کند، به طور مثال در شعری چنین روایی آیا توالی سطرها را یک نفس می شود تا انتها خواند؟ آیا با تغییر روایت؛ موتیف جدید نباید فاصله گذاری ایجاد شود و پاساژ جدیدی ساخت؟
مورد دیگر این که فضاهای شعری از ذهن شاعر و از بیرون متن تحمیل می شود بی آنکه اتفاق داخل متن رخ بدهد
به صرف طولانی نویسی، یا به صرف استفاده از عناصر اسطوره ای و کهن الگویی یک متن، شعر خوب نیست! در اینجا احتیاج به ویرایش اساسی دارد تا از ورطه ی تکرار بی ثمر نجات یابد.
جلیل قیصری:
بله شعر بلند و یک نفس است که مهرداد گفت و اما یک شاعر جهانی هفتادو دو مصرع در مورد یک گنجشک می گوید و می خوانیم و لذت می بریم یا شعرهای فروغ را که بیشتر بلند هستند اما با ولع می خوانیم و… پس چیز یا چیزهایی در اینگونه شعر مفقود است که خواندنش خسته کننده می شود و… ما شعر بلند سنگ شیمبورسگا را می خوانیم و لذت می بریم یا شعر نمک و گوجه فرنگی پابلو نرودا را و برخی از شعر های بلند بورخس را و…اما از این نوع شعر خسته می شویم پس کاستی هایی دارد…
مهرداد مهرجو:
مثال های شعری که اشاره کردید دلیل جذابیت شان ساختار موجود است برای مثال همان شعر سنگ از فاصله گذاری و پاساژ بندی برخوردار است با آن که هر بند با سطری ساده و مشابه شروع می شود تا مخاطب دریابد با سنگ دیگری روبه رو شده است حرکتی در شعر رخ داده است که همه ی این ها سبب ساختمندی متن می شود. در این جا اما شاعر به تصوری خواسته تا با پشت سر هم نوشتن و عدم فاصله گذاری، بلندی و طول ظاهری رود را تصویر کند با این حال اما فکر می کنم با وجود سطرهای درخشانی که در متن می بینیم نتوانسته به درستی نشان دهد و موفق عمل نکرده است. با فاصله گذاری درست می توانست مخاطب را هر بار به پیچ و خم ها ومنظره های زیبای رود ببرد… که نشد…
از نقل قول ها فاکتور می گیرم؛
۱- تقابل صنعت و سنت؛ روزمرگی و اسطوره
۲- پر شدن ساخت شعر با عاطفه
۳- تمایل به ایماژیسم صرف
۴- بینامتنیت
۵- عدم فاصله گذاری و توجه به فرم
۶- رنجوری متن به سبب درازگویی
نرگس دوست در کار پیش رو، فضایی از گذشته و اکنون را با واژه هایی درونی شده سوار بر متن کرده است ؛ رودخانه های شورشی/ رستم/زنان تورانی/رودابه/ اسب/ زال/کوه های اوشیدا/دختران لب پروتزی/تهمینه/ چاقو/ شاهنامه کلیدواژهایی هستند که این روایت قطعه قطعه شده را در برش هایی خطی ولی با فاصله پیش می برند. اسب و رودخانه و گل سرخ و کوه نمادهایی از زن و مرد اند
اسب به عنوان پرتکرارترین نماد جانوری در شاهنامه که در تکامل کهن الگویی با نام رستم نقشی اساسی دارد و رستم زمانی کشته می شود که رخش دیگر نیست جانوری که با آب (نیروی سرشار زمین و طبیعت) رابطه دارد در حقیقت، تجسم قدرت غریزی ناخودآگاه اوست کهن الگو، با رام کردن آن (مهار غریزهی خود)، راه را به سوی تکامل طی می کند. اسب شخصیتی انسان گونه دارد و شاید نقش یک توتم* را بازی می کند جانی رونده و رمنده که هم در وجود کهن الگو جریان دارد و هم او را در متن حادثه پیش می برد.
اسبی که چه بسا شیهه آن در کنار رودخانه ای با بکراندی از کوه های اوشیدا، جرقه این سروده باشد برای سراینده! این اسب فرار است و همانطور که در مقاله ای از فرزاد قایمی آمده با آب رابطه دارد آب را به شورش فرا می خواند شورشی که از قله تن مردان سیستانی می آید مایه برکت گندمزاران بوده و رستم به عنوان یک کهن الگو(آرکی تایپ) جدا از این آکسسوار نیست بخشی از تن در ندادن به ایستایی محتوم است ایستایی که در آن کودکان از پهلوی مرگ می افتند پهلوی مرگ پهلوی چپ زن است و این گزاره حافظه جمعی ما را وصل می کند به تواردی از خواب ظن چپ است ظنی که در ادبیات مذکر به زن تعبیر شده و شاید همین دخل و تصرف مذکر در واژه ظن و زن رکنی به نام زن را که اتیمولوژی زندگی است به ابزرودی از جنس مرگ سوق داده این مرگ به چهره معشوقه ای می ماند که معشوقه خواستنی “مذکر دست کاری شده” و دور افتاده از متن خود (هجرت داده شده) است؛
با کودکانی که افتادهاند
از پهلوی مرگ
پهلوی مرگ، پهلوی چپ زنیست
که به چهره،
به معشوقهی تو بیشتر میآید
با این حال راوی که خود زن است و آشفته میان روایت دویده است هنوز کورسویی از امید دارد رستم را صدا می زند و از او می خواهد لنگ مرگ را از یقه سربازانی که تیرشان در کمان ابروان زنان سیاه چشم گیر کرده بیرون بکشد ولی رستم ، خود گیر کرده در پوست گرازی به نام تنهایی ! تنهایی که آغاز فوبیایی به نام نبرد است نبردی که در آن سرهای بریده، سرهای بریده گل های سرخ اند گل هایی که از گودی کمر زیبایی و نیروی سرشار زمین روییده اند نبردی که متن را (متن زن و مرد) به آشوب می کشاند به تاخیر در خود می برد و این بار، زمان و مکان روایت در کنار راوی/مخاطب به تاخیر می افتد و ما داخل اپیزودی می شویم که عقب گرد دارد رودابه به فصلی می رود که زال تاخیر دارد و اسب خنیاگرش و گل های سرخش بر باد می روند و رستمی که دگر بار زاده می شود؛ «با کفشهای چرم/ باپالتوی گوزنی زیر گلولههای برف،/ به خیابانها میآید!/با گرزی » که دل از دختران لب پروتزی ببرد و زنانی چشمروشن که از سرمهدانهای خالی برمیگردند! و تکههای اندامشان را تعارف میکنند زن هایی که حتی بلد نیستند به طور طبیعی آه بکشند و از زیبایی رود جامانده اند. سخنی که سراینده قرار بود بگوید گفته شده و آنچه در ادامه است تعبیه زحمتی است برای سراینده و خواننده.
بر می گردم به آغاز سخنم در این نوشتار که ایجاز سخنان یاران گرانقدر؛ مهدی رضازاده، جلیل قیصری و مهرداد مهرجو بود و آن همانا اعتراض خود متن بود به اعتراض هایی که نرگس دوست روا داشته است. یکی از اصطلاحات ادبیات فارسی اعتراض یا حشو میباشد این واژه عربی به معنای “لایی” لباس؛ همان الیافی که مابین آستر و پارچه نهاده میشود تا جامه و لباس را بهتر نشان دهد به عبارتی اعتراض یا حشو آن است که در میان سخن لفظی یا عبارتی بیاورند خارج از نیاز و سیاقِ اصلی سخن. عده ای معتقدند در زبان خبر، حشو ناپسند است؛ زیرا شایسته است مقدار لفظ به اندازهی نیاز معنی باشد در این بین قراردادی بسته شده با عنوان حشو در زبان عاطفی و هدف از آن، افزودن به جمال اثر است حشو زیبا در گرو ترفندهای سراینده است؛ باید در نظر داشت که حشو یک حالت نسبی در گزاره دارد و واقع شدن آن در گزارهها وابسته است به؛
– جایگاه گزاره
-جان سخن
-زاویه دید راوی
– زاویه دید خواننده
-نقش حشو در ساخت و تاثیر آن در شکل گیری متن
یکبار دیگر کار نرگس دوست را مرور می کنیم؛
میآیی/ با پاهای مستی/ که از گودی کمرت،/ گلی سرخ بلند میشود/ از نژاد کدام اسبی/ که اینگونه / در دشت ارغوانی/ سینهی زنان تورانی/ میتازی؟/ و رودخانههای شورشی را/ به جریان میاندازی!/ آهای رستم / این دو اژدهای خفته/ چشمهای تواند/ یا چشمهای سیاه زنی اساطیری!/ زن زیبای چشمهایت را بردار/ و پیاده شو/ از اسب سرکش تن،/ که جنگ دو پیرهن در باد است/ در باد زنان زیادی/ با موهای پریشان / از قلهی تن مردان سیستانی/ با انگشتان وحشی/ برمیگردند/ و رودخانهای زیبا/ از کمرشان سرازیر/ در عمق یک دره / آنجا که ماه از گندمزار / زار / زار / بالا میآید / با کودکانیکه افتادهاند/ از پهلوی مرگ / پهلوی مرگ، پهلوی چپ زنیست/ که به چهره، / به معشوقهی تو بیشتر میآید/ بلند شو/ لنگ مرگ را بیرون بکش از یقهی سربازانی / که تیرشان/ زیر نور ماه/ در کمان ابروان زنان سیاهچشم / گیر کرده!/ گیر کردهای رستم / در پوست گراز/ ای گراز وحشتزده از پوستهی تنهایی/ تنها تو میدانی/ که جنگ / از پرندگی سینهی عریان رودابه/ آغاز شده/ آه رودابه،/ زن سیهچشم/ زن سیهگیسو/ پسرت از جنگ تنبهتن برمیگردد/ نبرد پر از سرهایی به شکل گلسرخ است! / و تو میتوانی/ زیر نور ماه / پوست این گراز وحشتزده را/ همچون پیرهنی گران/ بر تن کنی/ و روی ستبر سینهی زالهایی/ که دیرتر به دنیا آمدهاند/ کش و قوس جهان را / در گودی کمر زنی گندمگون/ تماشا کنی/ و باد را/ هوار هوار بکشی/ میبینی / که چگونه رقص انگشتانش/ روی گردنت / دلبری میکند/ رودابه تنت اسباست/ وطنت اسب/ و کوههای اوشیدا/ زیر سم پاهایت / میلرزند/ و زمین از طبیعی بودن / رودخانههایت/ دهان باز میکند/ و تکرار/ نام مردهایی / که دهان سرخات را / در دهانشان/ به آتش کشیدهاند/ و در جنگ پلکهایت/ گلهای سرخ را/ با چشمهای از حدقه درآمده،/ درآوردهاند!/ و به باد تعارف میکنند/ رودابه / دو شاخهی نازک وحشیات / در دهان کودکان سیهچشمی / که نام تو را/ از رودهای شورشی/ میگیرند،/ طعم ماه اناری میدهد!/ بیا مثل آب روان، روانی باش/ و روی زانوهای شاهنامه/ دراز بکش/ آنچنان / که از کشالهی سفید پاهایت، تاریخ پرطمطراق هم کش میآید / در استخوانهای رستم/ رستم اینبار که به دنیا بیاید/ با کفشهای چرمی / پالتوی گوزنی زیر گلولههای برف،/ به خیابانها میآید!/ با گرزی / که امان ببرد/ از دل دختران لب پروتزی/ با رژلبهای بنفش/ و زنانی چشمروشن/ که از سرمهدانهای خالی/ برمیگردند!/ با پوستهای مصنوعی/ زیر نور ماه/ تکههای اندامشان را/ تعارف میکنند/ به آینههای زرنگار
/ پناه میبرند/ به اشکها و ریملهایی/ که روی پلکهایشان / شره میرود!/ و آهسته / زیر لب میگویند/ ه” که گاه میافتد از آ/ چکار باید کرد آه/ ـ آه/ نام تو را / از مسافرانی میپرسند/ که از قطار جهان/ در زیبایی یک رود/ در ماه جاماندهاند/ برگرد رستم/ از این خیابانها / صدای جیغ رودابه، از دهان باد میآید/ با اسبات برگرد به دشت،/ عابران دیوانه / با چاقو لب حوضهایشان نشستهاند،/و برای گردنت خواب تازهای دیدهاند/ گردنت،/ گل سرخیست / در انگشتان معشوقههای/ این حوالی /که صورتشان را/ آینههای ماشینهای آخرین مدل زیباتر نشان میدهد/ زنانی با صورتهای مصنوعی که نام هیچکدامشان / تهمینه نیست!
اگرکار را بدون سطرهایی بخوانیم که دفرمه شدند جان سخن ازدست می رود یا در ساخت متن، نقصانی حاصل می شود یا اینکه متن به مقدار حرف هایی که می توانست علنی کند وارد وقاری از نگفتن شده است؟ گرچه همانطور که پیشتر اشاره رفت و به مقدار لازم تاکید شد حشو امری نسبی است از طرفی زاویه دید مولف یا مخاطبی دیگر می تواند که این نباشد به هر روی ممکن است متن همواره به چیزی غیر خود اشاره بکند و در فرآیند انتقال به نکاتی روی بگرداند که مولف قصد گفتن آنها را نداشته از این روست که فرضیه متن آگاه تر از مولف است مصداق بیشتری پیدا می کند. خطاها یا اجازه بدهید اینگونه طرح کنم تکثر خوانش هایی که در فرآیند خوانش روی می دهند نه به دلیل ضعف خواننده بلکه به دلیل سرشت زبان است(دومان) بدین صورت متن ناگزیر به هجرتی مداوم از خود است تعبیری که دریدا از آن به عنوان دیفرانس یاد می کند.
نرگس دوست در پیرنگی که برگزیده برای کلان روایتی به نام رستم، ناگزیر است به خرده روایت هایی چنگ بزند که در عین خود مختاری جزیی لاینفک از اجزا متنی باشند که در آن نشو و نما دارند تا بعد دیگری از هندسه متن به نام مخاطب، کمتردر صدد اعتراض یا حذف یا دگردیسی آنها باشد اگر چه شکاکی درباره خرده روایت از ویژگی های خواننده خلاق است و هیچ متنی، صورت نهایی خودش نیست.
آبان ۱۳۹۹/ سولماز نصرآبادی
*فرزاد قایمی/ مقاله پژوهشیاسب؛ پرتکرارترین نمادینهی جانوری در شاهنامه و نقش آن در تکامل کهن الگوی قهرمان